من زنده موندم ولی یه چشمم کور شد! در تاریخ ۲۴ آبان ماه ۱۴۰۱. دقیقا ۵ سال و ۱۰ ماهم بود، متولد بهمن ماه ۱۳۹۵. من
تک فرزند و اهل و ساکن فلاورجان در استان اصفهان بودم. اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی شروع شده بود. شب ۲۴ آبان ۱۴۰۱ بود. ما و دائیم اینا خونه پدر بزرگ و مادربزرگم تو ملک شهر اصفهان برای شام دعوت بودیم. خونه پدربزرگم طبقه سوم یه ساختمون توی یه کوچه بود. من خوشحال و خندون با پسر دائیم که ۹ سالش بود مشغول بازی بودم. مادربزرگم دائم به ما میگفت توی بالکن نرید، پرده ها رو کشیده بود و در بالکن رو هم بسته بود. صدای مردم معترض از توی کوچه میومد، پسرداییم رفت در بالکن رو باز کرد ببینه چه خبره منم دنبالش رفتم. مامانم از اون ور دوید اومد که مانع رفتن ما بشه، قبل از اینکه ما بریم صدای تیراندازی نمیومد و فقط صدای مردم رو میشنیدیم، ولی ناگهان تا من رفتم به بالکن مامورای سرکوبگر از پایین با تفنگ ساچمه ای به سمتم شلیک کردن و تمام شیشه های خونه رو شکوندن، بیش از ۲۰ گلوله ساچمه ای به سر و صورت و بینی و گوشم برخورد کرد، یکی از ساچمه ها مستقیم به چشم راستم شلیک شد و من دویدم به داخل خونه و فقط جیغ میزدم سوختم، سوختم…. منو بردن بیمارستان، اونجا دکترا گفتن یکی از ساچمه ها مستقیم از راه سوراخ بینی وارد شده و برخورد کرده به پشت شبکیه چشم و یکی هم رفته داخل جمجمه و اینا خیلی خطرناکن و نمیتونن درشون بیارن. ساعتای اول خونریزی چشمم آنقدر زیاد بود که دکترا هیچ کاری نتونستن انجام بدن و فقط اونو پانسمان کردن و گفتن باید خونریزی کمتر بشه که بتونن معاینه کنن و ما رو فرستادن خونه. بعد از چند روز من تب کردم و دوباره رفتیم بیمارستان. مدتی تحت نظر بودم ولی هیچ کاری نمیتونستن برام انجام بدن و گفتن باید جراحی بشه که بتونن ساچمه رو از چشم راستم دربیارن و خون رو تخلیه کنن. البته بینایی چشمم کامل از بین رفته بود و اونا فقط میخواستن سعی کنن حداقل سی درصد از زیبایی چشممو نگه دارن. اولین جراحی رو انجام دادن ولی موفقیت آمیز نبود چون ساچمه عمیق توی ته چشمم فرو رفته بود و نمیشد دستش بزنن مگر اینکه چشمم رو کامل تخلیه کنن. دکترم گفت ساچمه ای که توی چشم راستم هست از قرنیه وارد شده و باعث پارگی کل ضخامتش شده و حداقل ۱۲ تا ساچمه توی سمت راست سرم هست که دوتاشون دور و بر چشم دیده میشه. یکیشون چسبیده به چشمم و اون یکی از قرنیه رد شده و عدسی چشممو پاره کرده و توی بخش عقبی چشم نزدیک استخون زیر شبکیه و چسبیده به صلبیه قرار گرفته، درواقع ساچمه باعث جداشدگی شبکیه چشمم شده. حالا دید سمت راست چشمم فقط در حد شناسایی حرکت دست هس و مردمکش به نور هیچ واکنشی نشون نمیده و چشم چپم دیدش از ده هشت هست. منو روی انتی بیوتیکهای قوی گذاشتن که جلوی التهاب و عفونت رو بگیره. از اون روز به بعد من همش سردردای شدید میگیرم و چشمم خیلی درد میکنه، چشم چپم هم ورم کرده و نمیتونم بازش کنم… باید روی چشم من چندین عمل جراحی انجام بشه ولی امیدی به دیدن نیست….ساچمه های دیگه ای که توی سر و صورتم هست رو تا جایی که مشکل درست نکنه دست نمیزنن.
من دو ماه دیگه قرار بود با دو تا چشمام جشن تولد شش سالگیمو ببینم که نذاشتن…
گناه من چی بود؟؟ من دیگه هیچوقت نمیتونم دنیا رو با دو چشمم ببینم… و این ساچمه ها تا آخر عمر در سر و صورتم باقی میمونن…
پدر و مادرم زندگیشون داغون شده و افسرده شدن، نیروهای امنیتی نمیذارن آرامش داشته باشن و مدام تهدید میکنن…
منو فراموش نکن و به خاطر بسپار…