من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ خرداد ۱۳۸۸. سی و سه سالم بود، متولد ۱۳۵۵. اهل و ساکن اصفهان بودم. پدرم رو در سن ۱۷ سالگی از دست دادم، من که پسر بزرگ خانواده بودم مجبور شدم مدرسه رو ول کنم و برم توی کارگاه تراشکاری پدرم شروع به کار کنم تا پشت برادرای کوچکترم بایستم و سرپرستی خانواده رو به عهده بگیرم. صبح میرفتم سر کار و شب بر میگشتم، در واقع تنها نان آور خونه بودم. همیشه صبحها زودتر از همه از خواب بیدار میشدم و اصولا آدم آرومی بودم. صبح ۲۵ خرداد وقتی بیدار شدیم مادر و برادرام نگران بودن، اونا میدونستن که از وضعیت جامعه ناراضی هستم و با اینکه رأی نداده بودم و امیدی هم به رأی دادن بقیه نداشتم ولی نگران مردم بودم که به خیابونا اومده بودن و آروم وقراره نداشتم و معترض بودم. به مادرم گفتم شب ممکنه دیر برگردم چون میخوام برای درد دندونم به دندونپزشکی برم. اون روز بعد از کار به دروازه شیراز که محل تجمع معترضین بود رفتم، با دلهره به مردم نگاه میکردم، مردم شعار میدادن ولی ناگهان لباس شخصیها باتوم به دست به معترضا حمله ور شدن، مردم دنبال راهی برای فرار بودن، منم با اونا میدویدم تا جای امنی پیدا کنم. وارد بن بست هاله شدیم و به یه ساختمون چند طبقه رسیدیم که ساختمون پزشکان بود. از در پارکینگ وارد شدیم و هر کسی به یه اتاق پناه میبرد. پشت سرمون لباس شخصیا باتوم به دست وارد ساختمون شدن، من و یه نفر دیگه به سرعت از پله ها بالا رفتیم و به پشت بام طبقه سوم رسیدیم اما اونا ما رو تعیقب کرده بودن. اون شخص رو گرفتن و پرچمی دورش کشیدن و بردنش، ناگهان به من حمله کردن و شروع به زدن کردن، صدای فریاد من که بلند شد اونایی که به اتاقها پناه برده بودن ساختمون رو ترک کردن و وارد خیابون شدن. چند دقیقه بعد در بین جمعیتی که هنوز پایین ساختمون پزشکان ایستاده بودن جسمی سنگین به زمین فرود اومد، خون کف سیمان جاری شد، اون جسم سخت من بودم، لباس شخصیا بعد از ضرب و شتم زیاد منو بیرحمانه از بالای ساختمون انداختن پایین. مردم با شیون وهراس به سر و صورت و بدن چاک خورده پر از خون من خیره شده بودن که صدای ناله خفیفی از گلوم بیرون میومد…. منو رسوندن بیمارستان شریعتی که فاصله نزدیکی با اونجا داشت.
از اونطرف مادرم بیقرار تو خونه نشسته بود خبرای اعتراضات رو شنیده و نگران بود، به موبایل من زنگ زد ولی جواب ندادم، با اومدن شب دلهره اش بیشتر و بیشتر شد ولی بالاخره یه نفر بهش زنگ زد و خبر داد که من بیمارستان شریعتی
بستری شدم. خانوادم وقتی بالای سر من رسیدن دیگه جون نداشتم و متوجه حضورشون نبودم و چشم از دنیا بستم…پزشکا وضعیت منو انقدر وخیم دیده بودن که میگفتن مرگ از زندگی برام خیلی بهتر بوده چون قطع نخاع شده بودم و هیچ جای سالمی توی بدنم باقی نمونده بود.
اون شب تلویزیون کشته شدن چند نفر در تهران رو تایید کرد ولی در مورد اصفهان که من کشته شده بودم هیچی نگفت. مردمی که صحنه رو دیده بودن از من عکس و فیلم گرفته بودن و در فضای مجازی پخش کردن ولی مسئولا قبول نمیکردن و اعلام کردن توی اصفهان فقط اون روز یه نفر کشته شده و اونم بخاطر مصرف شیشه بوده که منجر به این شده که خودشو از طبقه سوم پرت کنه پایین!!! خانوادم از شنیدن این خبر دروغ خیلی رنجیدن و جواد برادرم میگفت: حسین در محیط شاپور کار میکرد ولی حتی سیگار هم نمیکشید و ازش متنفر بود چطور میتونین این تهمت رو بزنین؟؟
آثار جراحات روی دست چپ، هر دو پا ، کمر، پهلو و پارگی عمیق دست راست و شهادت شهود هم فایده ای نداشت و
نیروهای امنیتی اعلام کردن من به علت سهل انگاری خودم از طبقه سوم افتادم!!
ولی اونا نه فقط بمن تهمت زده بودن بلکه هیچکس در رابطه با این قتل فجیع مسئولیتی نپذیرفت. حتی دیه هم به خانوادم پرداخت نکردن. مادرم به همه جا شکایت کرد و دنبال این بود که قاتلم شناسایی بشه ولی در نهایت هیچکس پاسخگو نبود.
نیروهای امنیتی فشارهای زیادی رو به خانوادم وارد کردن و از همهٔ نزدیکانم تعهد گرفتن که کشته شدن منو تصادف اعلام کنن تا جنازه رو تحویل بدن حتی تو مراسم ختم چند نفر مسلح اونجا بودن تا مراقب اوضاع باشن، تمام مراحل کفن و دفن رو هم یکی از عوامل خودشون انجام داد.
من مظلومانه تحت تدابیر شدید امنیتی در باغ رضوان اصفهان قطعه ۱ بلوک ۱۷ به خاک سپرده شدم….
بهای آزادی رو با نثار جان شیرینم پرداخت کردم، منو به یاد داشته باش و راهمو ادامه بده….💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی