top of page

من ابراهیم زال زاده (امیر) هستم




من کشته شدم، در تاریخ ۹ فروردین ماه ۱۳۷۶. چهل و هشت سالم بود، متولد فروردین ماه ۱۳۲۷. اهل و ساکن تهران بودم، تو محله سنگلج به دنیا اومدم و بزرگ شدم. مدرسه الهی تو نازی آباد درس خوندم و دوران متوسطه رو تو دبیرستان ادیب گذروندم. بعد از سربازی تو دادگستری استخدام شدم. در کنکور شرکت کردم و تو رشته حقوق قضایی تهران قبول شدم. عاشق روزنامه نگاری بودم و به همین خاطر درس را ول کردم. بعد از مدتی ازدواج کردم و تو برنامه جوان رادیو تهران به عنوان مجری استخدام شدم و تا زمانی که انقلاب شد تو رادیو کار میکردم. تو برنامه آیندگان و روزنامه کیهان هم کار خبرنگاری انجام میدادم. صاحب دو فرزند دختر و پسر به نامهای پرند و هادی بودم (پرند دخترم بعدها فامیلشو تغییر داد به زاهدی و با حمایت از رژیم جنایتکار پا روی خون به ناحق ریخته شده من گذاشت). روزنامه نگار و ناشر منتقد حکومت و مدیر نشریه های «بامداد» و «ابتکار» و سردبیر نشریه «معمار» بودم. در طول سال‌های فعالیتم به عنوان یه روزنامه نگار به دلیل مخالفت با حکومت آخوندی چند بار کوتاه مدت دستگیر و زندانی شدم. سال ۱۳۷۵ در سرمقاله نشریه معیار با عنوان «آقای رئیس جمهور ما اذان بی وقت می گوییم» خطاب به اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت نوشتم: «آقای رئیس جمهور در تاریخ دیده ایم که هیچ نظام دیکتاتوری پایدار نبوده و نخواهد بود، شما بهتر میدانید که هر نظامی که نتواند از تاریخ بیاموزد و سیاستهای خود را در راستای خواسته و مطالبات توده های مردم منطبق کند سرنوشتش همان خواهد شد که بر سر نظام های دیکتاتوری پیشین آمده است و سرنگون خواهد شد. تاریخ را نه من و نه شما مینویسیم، بلکه این خود توده ها هستند که این تاریخ را رقم زده و میزنند». اطرافیای رفسنجانی گفته بودن وقتی این سرمقاله رو خونده خیلی عصبانی شده و گفته کسی نیست که اینو خفه یا یا آروم کنه؟ نشریه «معیار» بعد از انتشار این سر مقاله بسته شد! اون زمان من از جمله افرادی بودم که اعتقاد داشتم آتش سوزی سینما رکس آبادان با هدف سیاسی بود و توسط روحانیون انجام شده بود و کتابی هم با نام «واقعیت سینما رکس» نوشته بودم که مأمورای امنیتی دو ماه قبل از قتلم به خونه ام شبیخون زدن و همه دست نوشته ها و فایلهای کامپیوتری رو دزدیدن! ۴ اسفند ماه ۱۳۷۵ بود، داشتم تلفنی با برادرم حسین که آلمان زندگی میکرد حرف میزدم که گفت‌ که‌ داره‌ میره باکو و به منم اصرار کرد که برم آب و هوایی عوض کنم و دیداری تازه کنیم، منم در جوابش آروم گفتم نمیتونم حسین، خیلی سرم شلوغه و اینا هم عین سایه دنبالمن! فردای اون روز ۵ اسفند ماه با دو تا از دوستام بیرون بودم، اول بنزین زدم بعد یکیشون پیاده شد و اون یکی هم چند دقیقه بعدش. همسرم تلفن زد که کی میرسی خونه گفتم تا ده دقیقه دیگه میام ولی هرگز نرفتم…اونروز تولد همسرم بود سر راه رفتم گل فروشی محلمون که تا خونمون حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ متر فقط فاصله داشت یه دسته گل یاس خریدم. وقتی اومدم تو ماشین ناگهان چند تا مزدور حکومتی بهم حمله کردن و منو ربودن…

اونا منو به یه خونه به ظاهر نیمه ساخته بردن ولی توی زیر زمینش محل شکنجه درست کرده بودن. من ۳۵ روز اونجا تحت شکنجه بودم، درست طبق صحبت خمینی که گفته بود قلمهای مسموم روزنامه نگارها رو بشکونین، عاقبت بعد از شکنجه های وحشتناک هر ده تا انگشتمو شکوندن، با ۱۷ ضربه چاقو به قفسه سینم منو کارد آجین کردن و ضربه آخر رو به شاهرگم زدن و ناجوانمردانه به قتل رسوندن… از اونطرف بعد از مفقود شدنم چون قبلا چند بار منو گرفته بودن همه فکر میکردن دوباره گرفتنم و باز آزاد میشم ولی خبری ازم نشد تا اینکه پنج روز بعد ماشینم تو خیابون توانیر نزدیک ونک پیدا شد، اونم روبروی ساختمونی که کارهای کامپیوتری س پ ا ه رو انجام میدادن در حالیکه هنوز دسته گل یاسی که برای همسرم خریده بودم خشک شده روی صندلی پشت بود و کارت روزنامه نگاریم زیر صندلی افتاده بود، این قراری بود که با همکارام گذاشته بودیم که در صورتیکه اتفاقی برامون بیفته کارت رو بندازیم. در تمام مدتی که مفقود بودم و همسرم به دنبالم میگشت مسئولا ابراز بی اطلاعی میکردن و از همسرم میخواستن اطلاع رسانی نکنه! بهش میگفتن به کسی چیزی نگو تا ما خودمون پیگیری کنیم! بعد از کشتنم مزدورای امنیتی جنازمو بردن و توی یافت آباد کنار خیابون انداختن، توی اون منطقه چاه قنات زیاد بود ولی به عمد منو جایی انداختن که دیده بشم. وقتی پیکر بیجون من توسط یه رهگذر پشت در بسته یه کارگاه مکانیکی پیدا شد منتقلم کردن به پزشکی قانونی و اونجا یکی از همکارام و پسر خالم جسد پاره پاره منو دیدن و حالشون بد شد. پیکر بیجون من در بهشت زهرا قطعه هنرمندان در جو شدید امنیتی به خاک سپرده شد… مامورا دایم تهدید میکردن که سریع تمومش کنین! حسین برادرم با سازمانهای حقوق بشری و عفو بین الملل تماس گرفت و اونا هم‌پیگیری کردن ولی کسی در ایران پاسخگو نبود. حسین از سمت رژیم تو آلمان تهدید میشد که پیگیری نکنه و ساکت بشه! مادرم اون زمان رفته بود آلمان که ایام عید رو در کنار حسین و بقیه خواهر و برادرام باشه ولی انگار به دلش افتاده بود اتفاقی برای من افتاده. دایم به حسین میگفت یه خبر خوب برام بیار! قلبشو تازه عمل کرده بود و خواهر و برادرام میترسیدن خبر قتل منو بهش بدن، من اولین پسر مادرم بودم و اون وقتی ۱۴ سالش بود منو به دنیا آورده بود برای همین وابستگی زیادی بهم داشت، وقتی پزشکش در جریان قرار گرفت گفت بهتره بستریش کنیم که وقتی خبر رو میشنوه تحت مراقبت باشه. زمانیکه خواهر و برادارمو دید که همه مشکی پوش به دیدنش رفتن با وجود آرام کننده قوی که بهش زده بودن بیهوش شد. با توصیه پزشک مادرم راهی ایران شد تا با غم از دست دادن من از نزدیک روبرو بشه ولی شش ماه بیشتر تاب نیاورد و از غصه سکته کرد و فوت شد… از اونجایی که پدر و مادرم فوت شده بودن و خواهرا و برادرام در ایران زندگی نمیکردن همسرم تنها کسی بود که پیگیر پرونده قتل من شد ولی اداره اطلاعات دایم تهدیدش میکرد که دست از پیگیری برداره. نهایتا قتلمو مختومه اعلام کردن و خانوادم نتونستن کاری بکنن. اونا به همسرم گفتن بیا دفتری به اسم کمیسیون حقوق بشر اسلامی! آدرسی که داده بودن یه خونه پرت تو یه مجموعه ای بود که سه طبقه پارکینگ داشت. با دست نوشته روی در آهنی زده بودن حقوق بشر اسلامی، یه میز و دو تا صندلی تو اتاق بود. خیلی راحت به همسرم گفتن یا ساکت میشی یا ساکتت میکنیم!! وکیل هم آخرش گفت پیگیری فایده ای نداره…

من با سعید حجاریان هم مدرسه ای بودم، زمانی که به قتل رسیدم اون عضو وقت مرکز استراتژیک ریاست جمهوری و بعدتر در زمان افشای قتل ها مشاور خاتمی بود. حسین باهاش تماس گرفت و پرسید چرا ابراهیم رو کشتین؟ اون جواب داد که سعید امامی کشته و مدت زیادی بوده که اسم ابراهیم تو لیست قرار داشته. بعدها وقتی یه خانواده دیگه خونه ما رو اجاره کردن متوجه شدن که تو خونه شنود گذاشته شده بوده و مکالمات تلفنی ما تمام اون مدت ضبط میشده. هموطن، من یکی از قربانیای وزارت اطلاعات زمان ریاست جمهوری رفسنجانی و دوره وزارت علی فلاحیان بودم. قتلای زنجیره ای، قتلای سیاسی تو دهه هفتاد بودن که با هدایت مدیرای وزارت اطلاعات تو دوران ریاست جمهوری رفسنجانی شروع شد و معروفترین نویسنده ها و روزنامه نگارایی که منتقد حکومت بودن رو به قتل رسوندن و عاقبت تو دولت خاتمی تموم شد، هیچوقت عاملای اصلی اون قتلها شناسایی و دادگاهی نشدن. این رژیم به هیچکس رحم نکرده و نخواهد کرد حتی به رفسنجانی که از خودشون بودن و حکم قتل من و امثال منو صادر کرد! مبارزه رو ادامه بدین و روزی که وطنمونو از دست رژیم جنایتکار نجات دادین از من و هزاران جانباخته این ۴۵ سال حکومت ظلم و زور هم یاد کنین…


Comments


bottom of page