top of page
Writer's pictureLoabat

من افشین اسانلو هستم

من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ خرداد ماه ۱۳۹۲. چهل و دو سالم بود، متولد ۲۶ فروردین ماه ۱۳۵۰. فرزند باقر و فاطمه گل گزی. پسر آخر خانواده و اهل و ساکن تهران بودم. پدرم رو وقتی کم سن و سال بودم از دست دادم و زندگی معمولی ما بهم خورد، وضع اقتصادی خوبی نداشتیم و هممون مجبور بودیم کار کنیم، منم به ناچار وارد بازار کار و جامعه کارگری شدم. متأهل بودم و صاحب دو فرزند پسر بیست و ده ساله. اصولا شاد و شوخ طبع و مقاوم و باورمند بودم، روحیه تهاجمی داشتم و اهل سازش نبودم. کمی بعد از از ازدواج به مدت دوسال دور از خانواده تو شهرهای محروم و جنگ زده برای اجرای پروژه های سازندگی مثل اسکله سنگی تو قرارگاه خاتم الانبیای س پ ا ه کار کردم ولی من و تعدادی از راننده ها و کارگرا رو به دلیل قراردادی بودنمون بعد از اتمام تاریخ قرار داد اخراج کردن. بعد به شرکت واحد اتوبوس رانی پیوستم، تا سال ۱۳۸۱ اونجا راننده خط و بعد هم راننده گشت بودم. بعد از اینکه اون زمان فعالیتهای سندیکایی منصور برادر بزرگترم که از فعالای کارگری و رئیس سابق سندیکای کارگرای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه بود تو شرکت واحد گسترده تر شد، من بعد از چهار سال تحت فشار وادار به استعفا شدم و به اجبار برای گذران زندگیم دوباره تو مشاغل مختلف شروع به کار کردم. برای رانندگی به ترمینالهای مسافربری بین شهری مراجعه و به عنوان راننده کمکی کار میکردم، کاری بدون پشتوانه و امنیت شغلی و جانی، بعضی وقتها هم با کامیون و تریلی رانندگی می کردم. تو اون دوران با توجه به تلاشهای منصور برای تشکیل و پیشبرد امر سندیکای کارگرای شرکت واحد و علاقه مندی و حضور اونا تو جلسات، منم برای تشکیل سندیکای راننده های جاده ای تلاش و فعالیتمو شروع کردم. بعد از مدتی عضو و مدیر هیأت موسس و بازگشایی سندیکای راننده های بین شهری یا جاده ای شدم. آموزشها و تجربیات و کتب مربوط به دانستنیهای سندیکایی رو دقیق تر از قبل مطالعه می کردم و اونا رو به همکارام میدادم گاهی اطلاعیه های سندیکایی رو به دست اونا و همدردهای خودم تو ترمینالها و پایانه ها میرسوندم. بعد از افتتاح مجدد سندیکا تو خیابون ابوریحان با یکی از وکلای برجسته و مردمی که خودش سالها طعم تلخ زندان رو چشیده بود شروع به همکاری کردم، روزها به دفترش میرفتم و با هم امور سندیکایی محوله رو پیش میبردیم، این همکاری کاملا رازدارانه بود. منصور از سال ۱۳۸۴ بارها دستگیر شد و تو زندان مورد شکنجه های شدید قرار گرفت که باعث شد چشم راستشو از دست بده و چشم چپش ۶۰ درصد بینایی داشت، گلوش رو چاقو زدن، زبانش رو‌ بریدن و دائم تو انفرادی بود. اون در تاریخ ۱۹ تیر ماه ۱۳۸۶ بازداشت شد و حکم پنج سال زندان گرفت، دفتر دوم سندیکا رو که با زحمت زیاد کارگرا آماده و باز گشایی شده بود بستن و من دوباره به جاده و بیابون برگشتم. سه سال بعد در پاییز ۱۳۸۹ یه روز که تو محل استراحت راننده ها بودم مامورای امنیتی حمله کردن و منو بخاطر فعالیت سندیکایی دستگیر کردن و به بازداشتگاه اطلاعات شهر ری بردن. برام پرونده تشکیل دادن و حسابی مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. بعدم برای اینکه منو بترسونن غروب که شد تحت الحفظ به بند ۲۰۹ زندان اوین بردن. اونجا منو لخت مادر زاد کردن و به انفرادی فرستادن. چهار ماه هر روز زیر شکنجه های سخت و طولانی مامورای مزدور اطلاعاتی بودم تا اعتراف کنم که از سلیمانیه عراق که قبلا بار برده بودم میخواستم اسلحه و بمب به ایران بیارم و در اختیار سندیکای کارگرای شرکت واحد و منصور قرار بدم تا توی جنگ بر علیه ج ا استفاده کنن، همینطور اعتراف بر علیه سندیکا و فعالیتهای سندیکایی و همکاری اونا با گروههای سیاسی و اقدامات غیرقانونی و داشتن نقشه بمب گذاری با همکاری عوامل گروه های سیاسی مخالف ج ا! ولی همه دروغ بودن و من این اتهامات رو نپذیرفتم و زیر فشارها و شکنجه های سختتری قرار گرفتم. با این اتهامات دروغین منو توی دادگاه ناعادلانه توسط «قاضی صلواتی» محاکمه کردن، اول حکم اعدام دادن ولی بعد وکیلهایی مثل «محمد سیف زاده» و «قاسم شعله سعدی» که اون موقع تو بند ۳۵۰ اوین زندانی بودن برام دفاعیه ای تنظیم کردن و من اونو به دادگاه تجدید نظر فرستادم که در نهایت حکم پنج سال زندان برام به تأیید رسید و بهم اتهام اجتماع و تبانی با استناد به صحبتام با مسافرا و داشتن پاسپورت و اقدام علیه امنیت ملی زدن! برام سئوال این بود که مگه من چه اقدامی علیه امنیت کشور انجام دادم؟ آخه نه فعالیت سیاسی کردم و نه وابسته به گروه، حزب یا سازمانی بودم و همه‌ فعالیتم قانونی و صنفی بوده. خانوادم پنج ماه از من بیخبر بودن و پیگیریهاشون برای پیدا کردنم بی نتیجه بود، بمن حتی اجازه تماس تلفنی با مادرم که بار غم زندانی بودن من و منصور رو دوشش بود رو نمیدادن تا اینکه عاقبت خانوادم از وضعیت من مطلع شدن و تونستن به ملاقاتم بیان، حال من بر اثر شکنجه اصلا خوب نبود، بهشون گفتم اینا برام پرونده سازی کردن و زیر شکنجه ازم اعتراف گرفتن ولی همش دروغه. منصور هم تا سال ۱۳۹۱ تو زندان بود. تا اینکه بهش خبر رسید که‌ احتمال کشتنش هست، دو کفیلشو‌ احضار کردن که اونو به زندان معرفی کنن، اونا همون کفیلهایی بودن که با کفالت منصور رو در سال ۱۳۹۰ از زندان آزاد کردن، معلوم بود که رژیم داشت فشار رو بیشتر میکرد و اون راهی نداشت یا باید از کشور دور میشد یا کشته! و به ناچار ترک وطن رو انتخاب کرد. عروس و همسرش چندین بار مورد حمله و آزار و احضار مامورای امنیتی قرار گرفتن و مادرم از فشارها و تلفنای تهدید آمیز اونا در امان نبود. من تو زندان از حقوق زندانیای سیاسی دفاع میکردم و با نفوذی هایی مثل «امید دانا» و پاسدارا تو بند درگیر میشدم، به همین دلیل تو خرداد ماه ۱۳۹۲ منو به زندان رجایی شهر منتقل کردن. اونجا از همون اول به یه مرکز مطالعاتی و دوستی با «حشمت طبرزدی» و «محمد بنازاده» جذب شدم و با استمرار طلبا و زندانیای محافظه کار مثل «احمد زید آبادی» چند بار درگیری داشتم. وقتی با «حشمت طبرزدی» هم سلولی شدم بهم گفت که مدتی پیش تو همون سلول «منصور رادپور» مظلومانه جان داده بود. بهم تأکید کرد که زندان رجایی شهر جایی هست که اگه به ورزش و مطالعه و خودسازی انقلابی رو نیاری مجبور هستی به انزوا، و در نتیجه سرخوردگی ناشی از فشارهای گوناگون به خواب و قرص و بیماری گرفتار میشی و بعد از مدتی به جای خودت جسدت رو از این جا بیرون میبرن. از منصور برام میگفت که تا چه حد قوی و سرحال بود و با ورزش و مطالعه نه تنها خودشو سرپا نگه داشته بود بلکه دیگران رو به وجد میاورد. منم از شکنجه هایی که توی بند ۲۰۹ اوین شده بودم بهش میگفتم ولی همچنان بشّاش و باورمند بودم و روحیه کارگری قوی داشتم و به هیچ وجه اهل سازش نبودم. بهش میگفتم «داداش من یه کارگرم و نمی تونم در برابر زور تسلیم بشم». توی همون سلول مطالبی که مینوشت یا ترجمه میکرد رو در اختیارم میذاشت و من با دقت میخوندم و نت برداری میکردم. در مرداد ماه ۱۳۹۱ تو زندان نامه ای به فدراسیون بین المللی کارگرای حمل و نقل و سازمان جهانی کار نوشتم و از دردهایی که این مدت تو زندان متحمل شده بودم گفتم. خودمو فعال جنبش کارگری و راننده اتوبوس حمل و نقل بين شهری معرفی کردم که در پاییز ۸۹ توسط افراد مسلح لباس شخصی ربوده و به بند ۲۰۹ اوین منتقل شده بودم، توضیح دادم که تو مدت بازجویی بر اثر شکنجه و فشارهای جسمی و روحی به بیماری قلبی و شکستگی استخوان کتف مبتلا شدم، در کف پاهام بر اثر ضربه های کابل پارگی عمیقی ایجاد شده بود ولی مامورای زندان وادارم میکردن با همون پاهای زخمی و کابل خورده بدوم، بازجویی های طولانی به مدت هفده هجده ساعت، فحشهای ركيك و ضرب و شتم من توسط چند مامور که باعث شکسته شدن چند تا از دنده ها و دندونام شد، و اینکه مسئولای زندان از درمانم خودداری میکردن تا بالاخره تو زمستون ۱۳۹۰ برای عمل جراحی عازم بیمارستان شدم. نوشتم که تنها گناه من پیگیری خواسته های بحقی بوده که کارگرای شرکت واحد به اون واقف شدن و مطالبه میکردن و با دستگیری و زندانی کردنشون این خواسته ها از بین نمیرفت. خواسته هایی مثل: به وجود اومدن یه نهاد صنفی مستقل کارگری جهت احقاق حقوقشون، قانونی طبق موازين وزارت کار در جهت تامین امنیت شغلی، بهبود دستمزدها متناسب با میزان تورم، جلوگیری از پرداخت سلیقه ای حقوق و مزایا، عقد قراردادهای دائم بین کارگر و کارفرما، پایبند کردن دولت تو کمک و تسهیل پرداخت بیمه تامین اجتماعی، نظارت بر تعاونیهای حمل و نقل که دیگه کاملا خصوصی شدن و انحصاری بهره برداری میشدن. زمانی که تو زندان رجایی شهر بودم در مرداد ۱۳۹۱ سایت امنیتی «بولتن نیوز» تو یه گزارش درباره من ضمن معرفیم به عنوان برادر منصور که این سایت اونو عامل تحریک کارگرا به قصد ایجاد شورش های داخلی معرفی میکرد نوشت که من چند سال پیش به جرم اقدامات خرابکارانه برای مدتی بازداشت شده بودم و بعد از آزادی خبری ازم نبود تا اینکه با پیگیری خبرنگار این سایت معلوم شد که من چند سال در خارج از کشور و در حال گذروندن دوره های خرابکارانه و تروریستی توسط سرویسهای جاسوسی و امنیتی خاصی بودم و اونا تو این چند سال سعی کردن تا با سرمایه گذاری روی من ازم عنصری گوش به فرمان برای انجام عملیات خرابکارانه تو ایران بسازن!!! عاقبت روز ۳۰ خرداد ماه ۱۳۹۲ مامورای جنایتکار تو بند چهار اوین سالن ۱۲، با قرص های مشکوک منو مسموم کردن که متعاقب اون دچار حمله قلبی شدم و تو آغوش «محمد بنا زاده» جان باختم… جسم بیجون منو به درمانگاه زندان بردن و بعد از چند ساعت با یه وانت سقف دار که رنگ سفید برای نشون دادن آمبولانس داشت بدون هیچ امکانات درمانی به بیمارستان رجایی کرج بردن و بعد از ۲۴ ساعت در تاریخ ۱ تیرماه ۱۳۹۲ م ر گ منو اعلام کردن. بعد از کشته شدنم مامورای امنیتی اعضای خانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن و گفتن که اجازه برگزاری مراسم ختم تو هیچ مسجدی ندارن و نباید با رسانه ها مصاحبه کنن. خواهر زاده هام، زن برادرام و مادرم شدیدا تهدید به دستگیری و شکنجه شدن، ولی با وجود همه اون تهدیدها خانوادم در مورد قتل خاموش من تو زندان افشاگری کردن. توی بیمارستان به خواهرم گفتن که دکترا برای بازگشت من به زندگی ۴۵ دقیقه تلاش کردن اما در نهایت این تلاشها فایده ای نداشت. پرستارا گفتن که حدود ساعت ۸ پنجشنبه شب منو به بیمارستان بردن ولی من مدتها قبل از رسیدن به بیمارستان از دنیا رفته بودم، حتی نه توی آمبولانس بلکه خیلی قبلتر. خانوادم از پزشکی قانونی تقاضای رسیدگی در مورد علت فوت کردن، چون من سابقه ناراحتی قلبی نداشتم و تو آخرین ملاقات هم سالم بودم. پزشکی قانونی بهشون جوابی نداد و گفت سه ماه دیگه آماده میشه ولی هیچوقت نشد! این در حالی بود که «سهراب سليمانی» مدير كل زندانهای استان تهران در تاریخ ۱ تیر ماه ۱۳۹۲ خبر فوت رو تأیید کرد و گفت که من روز ۳۰ خرداد تو زندان رجایی شهر کرج بعد از ابراز درد تو ناحیه قفسه سینه به بهداری زندان منتقل شدم و بعد از معاینه و گرفتن نوار قلب به بیمارستان شهید رجایی کرج، و چند ساعت بعد بر اثر سکته قلبی از دنیا رفتم. پیکر بیجون من در تاریخ دوشنبه ۳ تیر ماه ۱۳۹۲ در قطعه ۳۱۰ ردیف ۱۶ شماره ۱۸ در بهشت زهرای تهران با حضور گسترده مامورای امنیتی به خاک سپرده شد… مزدورای رژیم جنایتکار از برگزاری مراسم ختم تو مسجدالجواد جلوگیری کردن و عاقبت تو خونه مادرم در مجیدیه تهران مراسم یادبودی برگزار شد. صدها علاقمند به مبارزات کارگری و آزادی خواهی، یاران سندیکایی، فامیل، همسایه ها، مادران دادخواه و زندانیای سیاسی که تازه از زندان بیرون اومده بودن مثل «آرش صادقی»، «گلرخ ایرایی» و «رامین پرچمی» تو این مراسم شرکت کردن و سرود خوانی، آواز خوانی و خاطره گویی کردن. مزدورای رژیم هم جرات نکردن به این مراسم توی خونه هجوم بیارن. خواهرم فرشته در مورد خبر کشته شدن من اعلام کرد: «با اینکه افشین پنج شنبه فوت شده بود و مزدورا شماره مادرمو داشتن اما هیچ مرجع قانونی باهاش تماسی نگرفت و ما صبح شنبه یعنی دو روز بعد از دوستامون که برای ملاقات با زندانیشون به رجایی شهر رفته بودن شنیدیم که اون سکته کرده، ما مات و مبهوت شدیم و بلافاصله رفتیم زندان ولی مامورا جواب درستی بهمون نمیدادن. حتی یکی از نگهبانها که همیشه رفتار خوبی داشت به مادرم جوابی نمیداد. وقتی از بخش ملاقات جوابی نگرفتیم رفتیم بخش اداری و اونجا بهمون گفتن که افشین فوت شده و برای تحویل جنازه اش حتما باید از دادسرا نامه داشته باشین. تا عصر درگیر گرفتن نامه از دادسرا بودیم بعد به بیمارستان رفتیم. تا وقتی جسد رو ندیدیم باورمان نمی شد که برادرم فوت شده. پزشکی قانونی هم در مورد علت م ر گ به ما هیچ گونه اطلاعاتی ندادن. برادر من تو زندان امانت بود و مسئولای زندان امانتداری نکردن. مادرم که تحت فشار زیادی بود در تاریخ ۲۸ خرداد به دادستانی رفته بود تا تقاضا کنه برای بخشش ماههای باقی مونده حبس افشین، آخه اون قرار بود هشت ماه بعد تو اسفند آزاد بشه. رژیم ظالم تلاش میکرد که م ر گ افشین رو یه اتفاق طبیعی نشون بده ولی همه میدونیم که تو ایران زندان نه فقط شکنجه گاه بلکه قتلگاه مبارزان شریف هست و اگه کسی دستگیر بشه خطر کشته شدنش تو زندان وجود داره. چه جانهای عزیزی که یا با دادگاههای یه دقیقه ای چه بدون دادگاه به قتل رسیدن. برادرم بخاطر شکنجه و شرایط سخت زندان و عدم دسترسیش به امکانات پزشکی حکم پنج سال زندانش عملا تبدیل به حکم م ر گ تدریجی تو زندان شد. من به حكم صادره اعتراض کردم اما هیچوقت به خانوادم در خصوص بررسی پرونده توی دادگاه تجدید نظر و بیمارستان رجایی کرج اطلاعاتی داده نشد». مراسم چهلم در تاریخ ۷ مرداد ۱۳۹۲ بر سر مزارم برگزار شد. مادر داغدارم بعد از م ر گ من گفت: «من مادر افشين ومنصور اسانلو هستم، فرزندم افشین در این راه جان باخت و دیگر فرزندم به خاطر اذیت و آزار خارج از کشور رفت. من تا لحظه آخر پیگیر شکایت و حاکمان رو مسئول جان فرزندم افشین میدونم». مراسم سالگرد کشته شدنم روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳ تو منزل مادرم در حالی برگزار شد که تعداد زيادی مامور لباس شخصی و امنیتی دور تا دور خونه حضور داشتن ولی با اینحال تعدادی از زندانیای سیاسی سابق و فامیل تو مراسم شرکت کردن. هموطن، من کارگر شرافتمندی بودم که تنها گناه من پیگیری خواسته های به حقی بود که کارگرای شرکت واحد به اون واقف شده بودن و مطالبه میکردن که با دستگیری و زندانی کردنشون این خواسته ها از بین نمیرفت. من مثل همه راننده های زحمتکش به سختی چرخه زندگی رو میچرخوندم و با مشکلات بیشماری روبرو بودم. معمولا با گفتگو و همفکری با راننده های دیگه در پی بهتر شدن شرایط کار و زندگیمون بودیم. من تو زندگیم همیشه در چهارچوب قانون و احترام به اون زندگی کردم، آدم قانعی بودم و به کارم افتخار میکردم، سعی میکردم به بقیه احترام بذارم و به وطن و مردمم عشق بورزم، به کشورم خدمت کنم و بچه های خوبی تربیت کنم، ولی شرایط سخت و محیط فوق امنیتی زندان رجایی شهر باعث م ر گ تدریجی من شد. من که هدفم دفاع از حقوق محرومین و کارگرا و احیای سندیکای آزاد راننده های جاده ای بود…


نذار خونم پایمال بشه، تو هم برای دفاع از حق خودت و هموطنات مبارزه کن، یقین دارم پیروز میشی و وطنمون رو از شر رژیم مستبد اسلامی پاک میکنی. روز آزادی به یاد منم باش….


bottom of page