من کشته شدم، در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۴۰۱. یه هفته دیگه بیست و دو سالم میشد، متولد ساعت ۱۰:۳۰ شب ۸ آبان ماه ۱۳۷۹. فرزند سمیه (سارا) ساریخانی و فرشید. تک پسر بودم و فقط یه خواهر کوچکتر داشتم بنام غزل که به اصرار پدرم وقتی به دنیا اومد اسمشو تو شناسنامه فاطمه گذاشتن ولی طبق خواسته من غزل صداش میزدیم. پدر و مادرم وقتی من و غزل بچه بودیم سال ۱۳۹۴ از هم جدا شدن و بعد از اون ما با مادرم زندگی میکردیم. اون موقع غزل فقط ۷ سالش بود، پدرم بعد از طلاق دیگه هیچوقت سراغی از من و غزل نگرفت، مادرم با هزاران درد و مشکل ولی با عشق مادرانه ما رو به تنهایی بزرگ کرد، فامیلی خودش رو که ساریخانی بود روی ما گذاشت، دوستام منو بنام عرفان دشتی (فامیلی پدرم) میشناختن. مادرم برامون هم پدر بود و هم مادر و هم یه دوست خوب، همه حواسش به ما بود و نمیذاشت به بیراهه بریم. من تنها دلخوشی غزل بودم. خیلی با هم دوست بودیم، هر چی تشویقی میگرفتم با ذوق و شوق میدادم به اون، تا میتونستم بهش محبت میکردم، براش تولد تو کافه میگرفتم تا سوپرایزش کنم، یا هر کار دیگه ای که اونو خوشحال کنه و نبود پدرمون رو احساس نکنه، خیلی رو غزل حساس بودم، هیچکس جرات نداشت بهش حرفی بزنه حتی به شوخی! اهل و ساکن تهران بودم و تو محله تهرانپارس زندگی میکردم.
از ۱۵ سالگی شدم مرد خونه، هم درس میخوندم و هم کار میکردم و کمک خرج خونه بودم. دانشجوی حسابداری و از ۱۴ سالگی با علاقه عکاسی رو دنبال میکردم بخصوص عکاسی تو استودیو و اینکارو بصورت حرفه ای انجام میدادم. اصولا پسری مهربون، شاد، شوخ، فعال، پر انرژی و با مرام بودم. از بس شوخ بودم و سر به سر مادرم و غزل میذاشتم، مادرم میگفت عرفان یکم جدی باش، من میگفتم سخته نمیتونم! مدتی بود عاشق شده بودم و به مادرم اصرار میکردم بذاره ازدواج کنم ولی اون مخالف بود، سعی داشتم خودمو مرد محکمی نشون بدم بلکه راضیش کنم، بالاخره هم موفق شدم! قرار گذاشتیم فروردین ماه به خواستگاری بریم که دیگه عمر کوتاهم قد نداد… با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی منم شجاعانه بدون ترس به هموطنای مبارزم تو خیابونا پیوستم و هر شب تا دیر وقت توی تجمعات شرکت میکردم.
اوایل مهر ماه بود وقتی توی یه تجمع بودم، مزدورای حکومتی حمله ور شدن و داشتن یه دختر نوجوون رو اذیت میکردن که من باهاشون درگیر شدم و دختر رو فراری دادم بعدش مامورا من و چند تا جوون دیگه رو گرفتن و انداختن تو ون ولی مردم نجاتمون دادن و فرار کردیم. اون شب سراسیمه رفتم خونه و ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. دو سه روز نرفتم تظاهرات ولی دوباره شروع کردم، یه شب گرفتار شدم و حسابی کتک خوردم، یکی از مامورا محکم زد توی گوشم، تونستم نجات پیدا کنم ولی وقتی رفتم خونه گوشم خونریزی داشت، مادرم سریع منو برد بیمارستان، اونجا گفتن پرده گوشم بر اثر ضربه پاره شده! شروع کردن به درمان و منم به مادرم قول دادم توی اون شرایط کمتر بیرون باشم. یه شب که بیرون بودم و ماسک هم نداشتم عمامه و عبای یه آخوند رو برداشتم و با دوستام کلی مسخره اش کردیم! وقتی رفتم خونه و برای مادرم تعریف کردم، خیلی نگران شد بهم گفت «عرفان دیگه نرو، گفتم طرز فكرتو عوض کن، گفت هیچی نمیشه، گفتم افکارتو درست کن، گفت پس تکلیف ما چی؟ گفتم خون من رنگین تر از بقیه نیست… »
روزهایی که مادرم دیرتر از سر کار برمیگشت من و غزل توی خونه کوکتل مولوتوف درست میکردیم تا مادرم میومد توی تراس قایمشون میکردیم! یه روز عصر یه کلاغ نشسته بود لب پنجره اتاقم، عجیب بود ازم نمیترسید و فرار نمیکرد داشتم بهش نون میدادم مادرمو صدا زدم که بیاد ببینه، همون موقع متوجه دو نفر لباس شخصی مشکوک شدیم که کاملا مشخص بود اومدن تو کوچه برای شناسایی. همون شب مادرم با نگرانی منو راهی خونه یکی از دوستام کرد، دو روز اونجا موندم، روز سوم با اصرار مادرم برگشتم خونه. فردای اون روز ۲۶ مهر ماه، وقتی مادرم سر کار بود رفتم خونه لباسمو عوض کردم، غزل رو بوسیدم و رفتم، ساعت پنج عصر زنگ زدم به مادرم و گفتم باهاش کار دارم شب که میرم خونه صحبت میکنیم. ساعت ۷ هم با دوست دخترم قرار داشتم ولی بین ساعت ۵ تا ۷ ناگهان تلفن من خاموش شد… جنایتکارای رژیم منو ربودن، بین ساعت ۳ تا ۵ صبح تو جنگل جاجرود کشتن، قبلش حسابی کتکم زدن، لباسامو درآوردن، از سرما بدنم به حالت سجده خشک شده بود، لبم خشک و سفید بود و موقع جون دادن تشنه بودم… از اونطرف وقتی تلفنم رو دیگه جواب ندادم و شب خونه برنگشتم مادرم و غزل تا صبح اشک ریختن. اونا با نگرانی سه روز تمام همه جا رو دنبالم گشتن، آگاهی، پلیس، کلانتری و اورژانس …ولی هیچ اثری از من پیدا نکردن. بعد از سه روز ساعت ۸ شب جمعه ۲۹ مهر ماه ۱۴۰۱ یه نفر به مادرم زنگ زد و گفت بیاین کلانتری جاجرود، وقتی مادرم با دایی و خالم خودشونو رسوندن اونجا بهشون گفتن که من خودکشی کردم و جنازه ام تو جنگل نزدیک جاجرود پیدا شده! این دروغ محض بود، من با اون همه شوق زندگی دلیلی برای خودکشی نداشتم، ضمنا بچه محلهامون تو تهرانپارس دیده بودن که چند نفر منو سوار یه سمند سفید کردن و با خودشون بردن… مادرم توی سردخونه پزشکی قانونی منو در حالی تحویل گرفت که هنوز از شکم ترکیده من خون جاری بود و دورم نایلون کشیده بودن، بینی و سرم شکسته بود، چشمام از حدقه بیرون اومده بود و آثار ضرب و شتم کاملا مشخص بود، مامورا اجازه ندادن بدنم رو ببینه، تا منو تو اون وضع دید بیهوش شد. ولی داییم شکم ترکیده منو دید…. پزشکی قانونی توی جواز دفن علت فوت رو نامعلوم اعلام کرد!
ساعت ۱۱ شب بود که غزل با جیغهای مادرم تو خیابون از جا پرید، اون از پله بالا میومد و فقط جیغ میزد داداشتو کشتن دیگه بیکس شدیم…. روز خاکسپاری نمیذاشتن مادرم به جسم بی جون من نزدیک بشه ولی اون به زور منو نگه داشته بود، مجبورشون کرد بذارنم زمین، التماس میکرد منو نبرن ولی اونا بردنم… پیکر بیجون من ساعت ۱۰:۳۰ صبح ۱ آبان ۱۴۰۱ تو بهشت زهرای تهران در قطعه ۳۲۷ ردیف ۸۰ شماره ۳۵ مظلومانه به خاک سپرده شد…موقعی که جنازمو تو قبر گذاشتن به خاطر قدم جا نشدم دوباره آوردنم بیرون. من در ردیف پایین مزار #علی_سیدی یکی دیگه از جانباخته های راه آزادی در دل خاک آرمیدم…. مراسم سوم و هفتم در تاریخ ۳ آبان ماه ۱۴۰۱ تو مسجد نبی اکرم تهرانپارس برگزار شد. اولین تولدم مصادف شد با شب هفتم. تا سه روز اول به مادرم داروهای خواب آور تزریق میکردن، بعد از مراسم سوم وقتی یکم سر پا شد به غزل گفت بریم کلانتری برای شکایت، از اونجا فرستادنشون دادسرا، این شده بود کار هر روزشون. یه روز که مادرم دیگه طاقتش تموم شده بود تو حیاط شروع کرد به جیغ زدن. مسئول پرونده مادرمو برد تو اتاقش و بهش گفت مگه یه دختر دیگه نداری؟ بچه ات نمیخواد بزرگ بشه ؟ نمیخواد درس بخونه؟ پس وضعیت خودتو بدتر نکن! غزل و مادرم تو راه برگشتن از پردیس تا تهران فقط زار زدن…
بعد از اون جریان هم مامورا بخاطر اتحاد مادرای دادخواه، سر مزار من مادرم رو گرفتن و بردن! بهش گفتن نباید با مادرای دادخواه در ارتباط باشی، حواست به دخترت باشه. تا مادرم اعتراضی میکرد در مورد غزل تهدیدش میکردن! مادرم که دیگه همه دلخوشیش غزل بود و خیلی میترسید نکنه بلایی به سرش بیارن، اونو میبرد مدرسه و تو حیاط مینشست تا وقتی تعطیل بشه با خودش ببره خونه، مزدورای حکومتی باز تهدیدش کردن که تو مدرسه نباید حرفی بزنه که راجع به من کسی چیزی بفهمه! مادرم از نگرانی برای غزل بیمار شد. یه بارم از جلوی در خونه دستگیرش کردن و بردنش، بهش گفتن با جون دخترت داری بازی میکنی! توی اون چند روزی که قبل از ربودنم به شدت تو خطر بودم وقتی خواستم چند روزی جایی برم که مامورای مزدور دستشون بهم نرسه، بعد از سالها با پدرم تماس گرفتم و ازش خواستم بهم پناه بده ولی جوابش منفی بود! پدرم بعد از کشته شدنم به خاطر شغل خبرنگاریش و منافع کاری و ترس از عواقبش کلا منكر وجود من شد و هیچ حضوری تو هیچ کدوم از مراسم من حتی خاکسپاریم نداشت! مادرم بعد از رفتنم تو یکی از پستاش نوشت: «تویی که با لگد دختر مردمو میزدی، پسر من جز کمک به اون دختر چیکار میتونست بکنه؟ تماشاچی باشه؟ افتخار میکنم بهش، تویی که محکم تو گوش بچم زدی طوری که پرده گوشش پاره شد، تویی که بچه منو به زور کردی تو ماشین و بردی و سه روز من و خواهرش در به در خیابونا بودیم و بعد از سه روز بچه رو تو دل شب تو اون بیابون رها کردی بچه من با صورت داغون با شکم پاره شده چی کشید تا جون بده…»
۹ ماه از کشته شدنم گذشته بود، داییم که خیلی به من نزدیک بود و چهار سال بود که سرطانش مهار شده بود با غصه هایی که برام خورد بیماریش برگشت و در عرض کمتر از دو ماه کل بدنش درگیر شد و روز ۲۵ تیر ماه ۱۴۰۲ چشم از دنیا فرو بست… پدر بزرگ و مادر بزرگم بعد از م ر گ من و داییم خیلی غصه میخوردن، با رفتن من مادربزرگم زمینگیر شد و شب و روز باهام حرف میزد. ظرف مدت چند ماه اون که اشکش خشک نمیشد از غصه من و داییم در تاریخ ۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲ پر کشید و اومد پیشمون… روز انتخابات ریاست جمهوری مادرم اومد سر مزار من و جانباخته های دیگه و زیر عکسامون نوشت «من امروز اومدم به بچه ها رأی بدم، رأی من بچه هاست و سرنگونی رژیم!» همه شبکه های ماهواره ای اینو پخش کردن و همون شب ساعت ۱۲:۳۰ از اطلاعات س پ ا ه باهاش تماس گرفتن که فردا باید خودتو معرفی کنی، مامانم و غزل از خونه بیرون رفتن و توی اون دو سه ماه هر سه چهار روز یه جا موندن!
مامانم پرونده ای نداشت ولی مزدورا میگفتن پرونده به فلان شعبه دادگاه انقلاب اسلامی رفته! دایم بهش زنگ میزدن ولی اون اهمیتی نمیداد و نمیرفت، بهشون میگفت ابلاغیه بفرستین میام! مدام تهدیدش میکردن. اون از محل کارش اخراج شد ولی صداش بلندتر شد و همچنان دادخواه خون به ناحق ریخته شده من هست. بعد از رفتن من مشکلات روحی زیادی برای مادرم و غزل درست شد، غزل افسردگی شدید گرفت که حتی توی خواب ناخن میجوید، از خواب میپرید و هذیان میگفت. مادرم میگفت «هم بچمو کشتین هم منو از کار بیکار کردین ، مگه نمیگین بچه منو شما نکشتین پس چرا الان آنقدر با این قضیه مشکل دارین؟!»
تنها دلخوشی مادرم شده یه کاپشنم که تنها چیزی بود که کنارم بود و بهش تحویل دادن، اون میگه «لباسم هنوز عطر بوی تنمو میده! وقتی دلش میگیره تا صبح تو بغلش میگیره و میخوابه…» غزل هم که از همه تهدیدا خسته شده بود میگفت: «مگه نمیگن ما عرفان رو نکشتیم پس چرا آنقدر میترسن؟ هم جون عزیزمون رو گرفتن هم آرامش و امنیت ما رو». غزل بخاطر مادرم میترسید و مادرم بخاطر غزل! سر مزار من تو ساعتهای خلوت میومدن که کسی نباشه. وقتی مزدورا تعدادی از کسانی که سر مزار جانباخته ها میومدن رو دستگیر کردن، پیگیر مادرم و غزل هم بودن و این باعث شد که دیگه اونا سر مزارمم نتونن بیان. چندین بار هم سنگ مزارمو خراب کردن. هموطن، من پسر سمیه، برادر غزل در راه آزادی هممون جنگیدم و جونمو فدا کردم. مادرم تازه میخواست ثمره زحمتی که سالها به پای من کشیده بود رو ببینه و خستگی از تن بیرون کنه ولی حکومت جنایتکار نذاشت…اون میگفت: «بچمو گرفتین، زندگیمو گرفتین، آرامشو گرفتین، بعد منو از گرفتن جونم میترسونین؟
شما عزیز تر از جونمو گرفتین، همه عشقم، همه ثمره عمرم زیر خروارها خاک خوابیده دیگه چی برای از دست دادن دارم؟» مادرم آنقدر خسته و غمگینه که فقط دلش میخواد غزل رو سر و سامون بده و بیاد پیش من، دیگه هیچی براش بویی از زندگی نداره. جنایتکارا هم منو کشتن و هم مادر و خواهرمو بعد از دیدن سه داغ تهدید جانی میکنن…
نذار خونم پایمال بشه، تو هم برای آزادی بجنگ، آخر این مسیر پیروزی هست بهش باور داشته باش و ادامه بده،
روز جشن آزادی به یاد منم باش که ناجوانمردانه در گوشه ای از این خاک با آرزوهام دفن شدم…