top of page
Writer's pictureLoabat

من علی روزبهانی هستم.


من کشته شدم، در تاریخ ۱۳ آبان ۱۴۰۱. سی و پنج سالم بود، متولد ۴ آبان ۱۳۶۶. فرزند علی عباس، دو خواهر و یه برادر بنام محمد داشتم و اهل و ساکن تهران بودم. من با محمد که دو سال از من بزرگتر بود یه خونه اجاره کرده بودیم و با هم زندگی میکردیم. ما دو برادر یه روح در دو جسم بودیم، عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم. محمد زبان درس میداد و کریپتو ترید میکرد منم روی موتور کار میکردم. ما در یه خانواده مذهبی بزرگ شدیم ولی کاملا مخالف حکومت بودیم. علی اعتقادات مذهبی داشت و کربلا میرفت. وقتی میرفت حسابی دلتنگ هم میشدیم. ما به با هم بودن بدجوری عادت داشتیم. با هم توی باشگاه ورزش میکردیم و شبا که خونه میومدیم مینشستیم سریال تماشا میکردیم.

اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی شروع شده بود. همون روز اول که مهسا رو کشتن من کربلا بودم، با محمد تماس گرفتم و گفتم: یعنی چی دختر مردمو گرفتن و جنازه تحویل دادن؟ اگه خواهر خودمون بود چی؟ مهسا تهران غریب بود، برای چهلمش ردیف کن بریم سقز. من نمیتونستم نسبت به اونهمه ظلمی که به هموطنام میشد سکوت کنم و منفعل باشم. شب آتش سوزی زندان اوین من و محمد به به سمت زندان رفتیم، محمد تو ترافیک بهم گفت: خب صبح میومدیم به جای نصفه شب! منم در جوابش گفتم: اگه من تو زندان بودم تو نمیومدی؟ و محمد گفت: چرا میدویدم تا اونجا! منم گفتم: الانم یکی مثل من اونجا گیر کرده….

روز ۴ آبان ماه که مصادف بود با چهلم مهسا، من بلوز سیاهمو تن کردم و تصمیم خودمو گرفتم که به خیابون برم و به هموطنای معترضم بپیوندم. اونروز به خیابون بنی هاشم رفتم، سرکوبگرا به مردم حمله ور شدن، ناگهان از یه پنجره بمن شلیک شد و افتادم زمین، شش هفت نفر از مامورا منو دوره کردن، آنقدر بهم لگد زدن که کتفم شکست، بعد با باتوم به پاهام میزدن و به کمرم از فاصله نزدیک با گلوله ساچمه ای شلیک کردن، حدود ۱۵۰ تا ساچمه تو بدنم نفوذ کرد. چند تا گلوله از شونه ام گذشته بود، بعد از نای استخوان گلوم رو متلاشی کرده بود و توی نخاع متوقف شده بود.

از اون طرف چون روز تولدم بود محمد به پدر و مادرم زنگ زده بود و گفته بود بعد از باشگاه من و علی میایم خونتون که یه تولد کوچک خانوادگی برای علی بگیریم. ولی ساعت پنج و نیم آرش دوستش بهش تلفن زده بود و گفته بود که من تیر خوردم و بردنم توی یه مغازه تو کوچه سپید، و ازش خواسته بود سریع بره تا مزدورا نیومدن منو ببره. وقتی محمد اومد من اصلا اوضاع خوبی نداشتم، فکم گلوله ساچمه ای خورده بود و سوراخ شده بود و خونریزی داشت، نمیتونستم حرف بزنم، کمرم شدیدا درد داشت و نمیتونستن منو به پشت بخوابونن برای همین به دیوار تکیه داده بودم، وضعیت تنفسم در حال بدتر شدن بود. دگمه های بلوزمو باز کردن ولی نمیتونستن درش بیارن. محمد با نگرانی زنگ زد به ۱۱۵ که آمبولانس بفرستن ولی گفتن نمیتونن!! مجبور شدن خودشون منو به بیمارستان ببرن. من که قد بلند و ورزشکار بودم با اون وضعیت ناجور خیلی برام سخت بود توی ماشین سوار بشم ولی به هر بدبختی بود منو روی صندلی عقب یه تاکسی گذاشتن و بردن به بیمارستان گلستان نیروی دریایی ارتش. محمد فکر میکرد فقط مشکل به گلوله ای هست که به فکم اصابت کرده و نمیدونست گلوله ای هم به نخاع اصابت کرده. محمد هی باهام حرف میزد که نخوابم منم که تمام تنم درد داشت با ایما و اشاره ازش میخواستم دست و پاهامو ماساژ بده. تو بیمارستان منو با نام مستعار با سطح هوشیاری پایین بستری کردن. توی مسیر اورژانس و اتاق عمل بیصدا به محمد گفتم نریا! اونم گفت معلومه که نمیرم اینجا هستم تا با هم بریم تولدتو جشن بگیریم داش علی!

بعد از عمل اصلا وضعیت خوبی نداشتم، تمام مدت دردهای وحشتناک داشتم طوری که از شدت درد بیهوش میشدم. تمام بدنم داغون بود و از درد فقط اشک میریختم، نه گلویی داشتم فریاد کنم، نه حتی دست سالمی که شدت دردمو بتونم بنویسم…من با اون بدن قوی و ورزشکار آنقدر درد میکشیدم که فقط بهم آمپول میزدن از هوش برم و درد نکشم. تشنه بودم ولی نمیتونستن بهم آب بدن و محمد با پنبه مرطوب لبهای منو خیس میکرد. وضعیت من بدتر و بدتر شد و درد امانم رو بریده بود. من طاقت نیاوردم و روز ۱۳ آبان بر اثر شدت جراحات وارده چشم از دنیا فرو بستم….محمد تمام این ۹ روز رو تو بیمارستان موند تا آخرین لحظه…وقتی پیکر منو به سردخونه بیمارستان بردن، تازه اونجا برای اولین بار گلوله های ساچمه ای توی کمر منو دید.

بعد از کشته شدنم، مامورای امنیتی خانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن برای تحویل جنازه، میخواستن اونا رو مجبور کنن منو شهید حکومتی اعلام کنن ولی خانوادم زیر بار نرفتن.

پیکر بیجون من در در بهشت زهرا قطعه ۲۲۲، ردیف ۸۱، شماره ۴۵ مظلومانه به خاک سپرده شد…

روز ۲۵ آذر ماه مراسم چهلم در بهشت زهرا بر سر مزارم برگزار شد.


پدرم در حین مراسم سخنرانی کرد و گفت: از کسی که به پسرم تیر خلاص زده نمیگذرم، این تیر داغی بر دل من هست و از اون نمیگذرم. من و مادرش و دو خواهرش چهل روز هست که جز اشک چیزی ندیدیم. از انتقام اون نمیگذریم. محمد هم گفت: کسی که با سنگ جلوی تفنگ می ایسته دلش به ۸۰ میلیون مردم ایران گرمه…مردم ساکت نشید، جلوی اینها سکوت شما میشه طناب دار محسن شکاری و مجیدرضا رهنورد، سکوت شما میشه ماهان، سکوت نکنید، اگه شعار دادن رو با گلوله جواب نمیدادن شاید الآن بابام آنقدر شکسته نمیشد و خواهرام هنوز بوی زندگی میدادن، منم خودمو با علی کردم زیر خاک، این یه ذره ای هم که ازم مونده نگه داشتم واسه خونخواهی داداشم، آنقدر هم مردم که دیگه از مرگ نترسم. خواهرم هم تو اون مراسم صحبت کرد و گفت: چادرمو در میارم چون ملعبه دست قاتلین جونامون شده.

راستی امروز تولدمه، اگه زنده بودم شمع ۳۶ سالگیمو فوت میکردم ولی جنایتکارا نذاشتن… هموطن من سهم خودمو با نثار جانم پرداختم، به اندازه تمام عمرم توی ده روز درد کشیدم در راه آزادی وطن، امروز نوبت تو هست، ناامید نشو بجنگ و پیروزی رو از آن خودت کن. به قول داش محمدم: دور نیست اون روزی که جمعه های زاهدان بشه جمعه های ایران، این روزها هم آرامش قبل طوفانه، سكوت قبل نواختنه وگرنه چیزی عادی نشده…

وقتی پیروز شدین از منم یاد کن…💔


bottom of page