top of page

من ⁧ مائده دشتگرد⁩ هستم.

Writer's picture: LoabatLoabat

من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ آذر ماه ۱۴۰۱. فقط ۱۹ سالم بود، متولد ۱۵ مرداد ماه ۱۳۸۲. فرزند محمد بودم و فقط یه خواهر داشتم. پدرم جوشکار زحمتکشی بود. اهل آبیک از توابع استان قزوین و ساکن دامغان در استان سمنان بودم. من تلاش زیادی کردم و تونستم تو دانشگاه سراسری دامغان در رشته مورد علاقم که معماری بود قبول بشم، اونجا توی خوابگاه زندگی میکردم. درسخون بودم و بین فامیل و دوستام به شجاعت و مبارز بودن معروف بودم.

‏با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی، من و همکلاسیهام هم تو دانشگاه به اعتراضات پیوستیم. رفتیم تا در کنار هموطنامون حقمونو فریاد بزنیم و برای رسیدن به آزادی مبارزه کنیم. من و دوستام که مرتبا در تجمعات شرکت میکردیم متوجه شدیم که مامورای امنیتی، اطلاعات ما رو به حراست و اطلاعات دانشگاه دادن. من اصرار به ادامه دادن داشتم، به دوستام میگفتم باید مبارزه کنیم تا عاقبت انتقام خون کشته شده هامونو بگیریم، ما باید پیروز بشیم. اطلاعات دانشگاه منو شدیدا تحت نظر گرفته بود، عاقبت منو احضار کردن، مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و تهدیدم کردن که از دانشگاه اخراجم میکنن. یکی از اونا در کمال وقاحت گفت: باید صد تا از اینا رو سر به نیست کنیم تا صداها بخوابه….مامورای امنیتی همون شب به پدرم زنگ زدن و گفتن: دخترت تو تظاهرات شرکت کرده و اخطار براش صادر شده. پدرم بلافاصله با من تماس گرفت و گفت: مائده من خیلی میترسم مراقب باش! منم در جواب گفتم: نگران نباش بابا من خوبم….

‏دو ماه گذشت، توی شلوغیا یه شب سرکوبگرا وحشیانه به خوابگاه ما حمله ور شدن. حسابی کتکمون زدن و من و چند نفر دیگه رو بازداشت کردن ولی خیلی بهمون پیله نکردن که سئوال بپرسن. تو یه اتاق کوچک ۲۰ دقیقه منتظر موندم تا وقتی که یه بازجوی میانسال اومد تو اتاق و شروع کرد به نصیحت و اینکه من فریب خورده هستم و هنوز راه بازگشت برام وجود داره، اون یه بطری آب داد بهم. من چند جرعه ای نوشیدم، بنظرم مزه عجیبی میداد. وقتی ما رو آزاد کردن و به خوابگاه برگشتیم من‌ اصلا حالم خوب نبود، نمیتونستم نفس بکشم، حالت تهوع داشتم و بالا میاوردم، مزدورا منو مسموم کرده بودن. ناگهان از دهنم‌خون جاری شد و چشم از دنیا فرو بستم…

‏بعد از کشته شدنم مامورای اطلاعات به پدرم یه پیامک دادن و گفتن دخترت توی کما هست، فردا بیا دامغان. ۳۰ آذر ماه یعنی فردای اون روز پدرم به دامغان اومد. اونو بردن سردخونه و جسد منو بهش نشون دادن. پدرم با حال آشفته و پریشان پرسید علت فوتش چیه؟ آخه دخترم که چیزیش نبود چش شد؟مزدورا جواب دادن: تشخیص داده شده که دخترت به بادام زمینی آلرژی داشته و همین باعث فوتش شده!! مامورا موبایلمو بعد از پاک کردن تمام اطلاعاتی که روی اون بود به خانوادم پس دادن.

‏پزشکی قانونی علت فوت رو ایست قلبی اعلام کرد.

‏پیکر بیجون من به زادگاهم منتقل شد و در جو شدیدا امنیتی با حضور تعداد زیادی از لباس شخصیها در آرامستان گلزار هفت تیر مظلومانه به خاک سپرده شد…

‏مراسم سوم و هفتم هم در تاریخ ۳ دیماه ۱۴۰۱برگزار شد.

‏هموطن من یه مبارز شجاع بودم که برای رسیدن به هدفم تا پای جون ایستادم و کشته شدم. ادامه این راه و رسیدن به پیروزی احتیاج به تلاش و مبارزه تو و همراهانت داره، برای رسیدن به آزادی بجنگ و دلسرد نشو، در جشن پیروزی به یاد منم باش….💔

bottom of page