من کشته شدم در تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۸۸. بیست و هشت سالم بود متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۰. دیپلم علوم تجربی بودم و در
زمینه موسیقی و طراحی فعالیت داشتم و سنتور میزدم. عصر روز ۳۰ خرداد ۸۸، تلفنمو خاموش کردم و به خانوادم گفتم دارم میرم خونه دوستم در خیابون شادمان. اینو گفتم بهشون چون میخواستم از نگرانیشون کم کنم. خیابونا خیلی شلوغ بودن، تو خیابون انقلاب درگیری بین معترضا و نیروهای سرکوب بالا گرفته بود. پنج، شش نفر بودیم از شادمان وارد مستعانیه شدیم و به طرف خیابون زنجان رفتیم، من وسط خیابون راه میرفتم و دوستم کمی جلوتر و در کنار بود، چند نفر از نیروهای سرکوب با لباس سرتاسر سبز تیره در وسط کوچه با فاصلهٔ حدوداً صد متر از ما ایستاده بودن. اونا اسلحه داشتن، یکی از اونا اسلحه رو به طرف زمین گرفت و شلیک کرد من فریاد زدم مشقیه نترسین بلافاصله بعدش یکی از اونا که قد کمی کوتاه داشت و کمی هم چاق بود، زانوهاشو خم کرد و با اسلحه اش که شاید کلاشینکف قنداق تاشو بود به سمت من نشونه رفت و شلیک کرد، گلوله به قلبم اصابت کرد، من به پشت به زمین افتادم و از دنیا رفتم. از اون ور میلاد برادرم نگران شده بود و اومده بود دنبالم تو خیابونا میگشت، اون جمعیتی رو دید که روی زمین افتاده بودن و مأمورایی که از پشت بهشون حمله میکردن و با مشت و لگد و باتوم به جونشون میفتادن، صدای جیغ و فریاد و ناله از کوچه میومد، تعدای از مردم رو دید که داشتن به طرف درمانگاه میرفتن و زخمیها روی شونشون بودن، با نگرانی اومد درمانگاه و از بین زخمیهای غرق در خون دست منو از انگشتر و ساعتم شناخت، وقتی که پزشک علائم حیاتی رو چک کرد بهش گفت که من دو یا سه دقیقه بعد از شلیک گلوله از بین رفتم. بر پایۀ گواهی پزشکی قانونی ریهٔ من سوراخ شده بود و گلوله وارد قلبم شده بود. خانوادم جسد منو با یه ماشین شخصی به زادگاهم در روستای ولی آباد زیباکنار منتقل کردن چون مادرم میترسید اونا جنازه منو ازش بگیرن، تازه اون موقع بود که نهادهای امنیتی وارد عمل شدن و میلاد رو به همراه راننده همون ماشین حامل جسد من بازداشت کردن، این ماجرا به اندازه خود واقعه برای خانوادم دردناک بود. بعدش پدر و مادرم از روستای ولی آباد به تهران اومدن چون اونجا از طرف نهادهای امنیتی در امان نبودن، وقتی به تهران رسیدن دیدن تعدادی از مردم و همسایه هایی که منو از نزدیک میشناختن پیامهای تسلیت و همدلیشونو روی پارچه های سیاه نوشته و بر سر در خونمون نصب کرده بودن، چند تا مأمور اومدن در خونه و از مادر و پدرم خواستن که باید تموم پارچه ها و پیامهای تسلیت را از سردر خونه پایین بکشن. پدرم با صورتی برافروخته بهشون گفت هرگز این کارو نخواهد کرد. اونا پدر و مادرم رو بازداشت کردن، اما این مانع سکوتشون نشد و بعد از آزادی بازم به مراجع قضایی رفتن و خواستار شناسایی قاتل من شدن، این شکایتها در نهایت به جایی نرسید. پدرم نتونست این همه فشار رو تحمل کنه و باعث شد مریض بشه و یکسال بعد فوت کرد. و مادری که هنوز دادخواه خون به ناحق ریخته شده فرزندشه!