من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و چهار سالم بود، متولد۱۶ آذر ۱۳۷۷، فرزند یونس و اهل شهرستان داراب در استان فارس و ساکن شیراز بودم. فقط یه خواهر بزرگتر داشتم که ازدواج کرده بود و صاحب فرزند شده بود، من از دایی بودنم کلی ذوق و شوق میکردم! من و خانوادم که قبلا توی کرج زندگی میکردیم پنج، شش سال بود که بخاطر خواهرم اومده بودیم شیراز چون اون وقتی ازدواج کرد ساکن شیراز شد. چهار سال بود که توی یه دندونسازی کار میکردم و دندونای ثابت و متحرک میساختم و دیگه حسابی تو کارم حرفه ای شده بودم، مادرم قرار بود به زودی یه لابراتوار برام باز کنه تا کار مستقل خودمو شروع کنم که نشد… اصولا پسری کوشا، شاد، پرتحرک، مظلوم، مودب، آروم و بی آزار بودم و هیچوقت نشده بود زمانی که مدرسه میرفتم حتی یه بار بابت شیطنت پدر و مادرمو خواسته باشن، احترام گذار بودم و همیشه حرمت پدر و مادرمو نگه میداشتم و قدرشون رو میدونستم. خیلی خانواده دوست بودم، مادرم برام مثل یه دوست صمیمی بود، با خواهرم هم رابطه بسیار صمیمانه ای داشتم و همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم. من تو یه خانواده هنرمند بزرگ شدم، همه اهل موسیقی بودن، پدر و مادرم هر دو بسیار خوش صدا بودن و تو جمعهای خانوادگی میخوندن.
با کشته شدن مهسا امینی و شروع اعتراضات سراسری، منم برای اعتراض با هموطنام به خیابون رفتم تا حقمو فریاد بزنم، قبلش به مادرم گفتم من باید برم تا دین خودمو به کشورم ادا کنم و بهش گفتم چقدر دوستش دارم. شب ۲۶ آبان ۱۴۰۱ بود که با دوستام به حمایت از دخترای سرزمینم به تجمع مردم تو خیابون قدوسی پیوستیم. دوستم دانیال با یه بسیجی بحثش شد و همدیگه رو هل دادن، من دانیال رو سوار موتور کردم و از اونجا دور شدیم، رفتیم به طرف مطب محل کارم، کلید رو که انداختم قفل رو باز کنم دانیال رو ببرم توی مطب دیدیم بسیجیه که ما رو تعقیب کرده بود سر رسید، ناگهان به سمت دانیال گلوله ساچمه ای شلیک کرد، من و مهرداد دوست دیگه ام که اونجا بود کمک کردیم سریع دانیال رو انداختیم پشت یه وانت و من و مهرداد هم با موتور از توی کوچه پس کوچه ها فراریش دادیم. از اونطرف وقتی اینا داشت اتفاق میفتاد همش توسط دوربین مطبی که روبروی محل کار من بود ضبط شده بود. فردا صبحش رفتم به اون مطب و میخواستم ببینم دوربین اونجا فیلم شب قبل رو ضبط کرده یا نه ولی متاسفانه بهم گفتن همون دیشب مامورا اومدن و فیلم دوربینا رو بردن، من از روی اون فیلما شناسایی شده بودم. شب ۳۰ آبان ماه یعنی چهار روز بعد از جریان اونشب مادر و پدرم رفته بودن داراب برای تولد بچه خواهرم، وقتی داشتن برمیگشتن من دایم بهشون زنگ میزدم، مادرم گفت چته هی زنگ میزنی از این اخلاقا نداشته چه اتفاقی افتاده؟ بهشون گفتم شما برین خونه منم میام ولی دیگه نرفتم…
مادرم که خیلی نگران شده بود، وقتی رسیدن خونه بهم زنگ زد و گفت کجایی ما رسیدیم، بهش گفتم نگران نباش شما بخوابین من میام. اونا هم که خسته بودن و تازه از راه رسیده بودن خوابیدن. ساعت ۷ صبح مادرم بیدار شد رفت تو اتاقم دید من نیستم شام هم که از بیرون برام آورده بودن دست نخورده بود. بلافاصله پدرم زنگ زد به گوشیم که یه مردی جواب داد و گفت پسرتون تصادف کرده پاش شکسته تو بیمارستان شهید رجائی هست سریع خودتونو برسونین. مادرم گفت امکان نداره یوسف توی هر شرایطی بود زنگ میزد، آخه من عادت به شب بیرون موندن نداشتم. وقتی پدر و مادرم اومدن بیمارستان دایم از این اتاق به اون اتاق میفرستادنشون و جواب درستی نمیدادن، دست آخر بهشون گفتن پسرتون تو اتاق احیاء هست ولی وقتی رفتن کسی اونجا نبود! یه آقایی اومد جلو و گفت دو تا موتور بوده که رو هر کدوم دو نفر نشسته بودن و با هم تصادف کردن، سه تاشون فوت شدن و یکیشون زنده هست، پدر و مادرم اینو که شنیدن حالشون خیلی بد شد و دیگه حال خودشونو نفهمیدن…بعد اونا رو بردن تو یه اتاق و در رو قفل کردن و یه نفر بهشون گفت بیاین اینجا رو امضا کنین که پسرتون تصادف کرده و چهارتاشون رو یه موتور بودن! پدرم داد زد و گفت تو اتاق احیاء گفتن هر دو نفر رو یه موتور بودن شما میگین چهارتایی رو یکی بودن؟ چطور امکان داره که یوسف با ۱۲۷ کیلو وزن با سه نفر دیگه روی یه موتور بوده؟! بعد پدر و مادرم با گریه گفتن حداقل بذارین ببینیمش، لباساش و موبایلشو بهمون بدین ولی اونا گفتن نمیشه، نشونش نمیدیم فقط توی پزشکی قانونی میتونین ببینینش! از اونطرف وقتی پدر و مادرم رسیده بودن بیمارستان فامیلامون توی داراب از کشته شدن من باخبر شده بودن! چون خبرگزاریهای فارس سریع اعلام کرده بودن که من توی «اغتشاشات» کشته نشدم بلکه تصادف کردم! و این در حالی بود که کسی حرفی نزده بود و رژیم جنایتکار پیشدستی کرده بود که خبر م ر گ منو جعل کنه. معاون دانشگاه هم بلافاصله اعلام کرد که من بر اثر جراحات شدید سر و صورت توی تصادف از بین رفتم!!
خبرگزاریهای دولتی اعلام کردن که جریان کشته شدن من مربوط به یه تصادف توی یکی از کوچه های خیابون قصرالدشت شیراز بوده که آمبولانس هم به اون محل اعزام شده بوده. طبق اون گزارش چهار نفر سوار یه موتور سیکلت بودن که تصادف کردن و سه تاشون درجا کشته شدن! فیلم دوربینها فقط تا فلکه قصرالدشت رو نشون داده بود و به جز یه فیلم دردناک دیگه هیچ فیلمی وجود نداشت که ثابت کنه آیا من وقتی روی موتور بودم با ضربه باتوم و گلوله مزدورا کشته شدم یا وقتی به مقصد رسیدم منو گیر آوردن و با باتوم و شلیک گلوله کشتن؟ پدر و مادرم تا امروز هم نمیدونن مزدورا کجا این بلا رو به سرم آوردن. توی اون فیلم نشون میداد که دوستام #ماهان_سرگوان و #محمدرضا_نصرالهی روی زمین افتادن و یه ماشین تیبا از روشون رد میشه، مخصوصا از روی سر و صورت ماهان و بعد مامور جنایتکار خیلی ریلکس از ماشین پیاده میشه و دستاشو به کمرش میزنه و انگار داره خبر میده که بیان اونا رو ببرن! من حتی یه خراش روی صورتم نیفتاده بود، فقط زیر چشمم کبود بود و آثار ضربه با باتوم به پشت سر و جای سوراخ گلوله روی کمرم مشخص بود و از گوشم خون میومد. بعد از مدتی مادرم تونست با «ابوالفضل» نفر آخر از ما چهار نفر که زنده مونده بود تماس بگیره، ازش پرسید اونشب چی دیدی؟ گفت بیهوش بودم هیچی ندیدم! مادرم گفت مگه ضربه ای به سرت خورده بود؟ گفت یادم نیست! ازش پرسید اون ماشین تیبا که از روی صورت ماهان رد شد چی؟ گفت تیبا اونجا نبود! مادرم گفت تو که میگی بیهوش بودی پس چطور میدونی ماشینه تیبا بوده یا نه؟! و اون جواب داد وقتی منو تو آمبولانس گذاشتن بیهوش شدم! ابوالفضل ضد و نقيض صحبت میکرد و مشخص شد که حسابی توسط مامورای امنیتی تهدید شده. یه بارم شوهر خواهر و پدرم به دیدنش رفتن ولی دیدن که اون حتی یه خراش روی بدنش نیست و این به عقل جور در نمیومد که طبق گفته مامورا ما چهار نفر باهم روی یه موتور بودیم و سهتامون کشته شدیم درحالی که نفر چهارم سالم و حتی بدون یه خراش روی بدنش زنده مونده! پدر و مادرم تو پزشکی قانونی جنازه منو ندیدن چون میخواستن آخرین تصویرشون از من خاطرات شیرین و چهره خندون تو دوران حیاتم باشه… پیکر بیجون من در زادگاهم داراب تو بهشت مجتبی مظلومانه به خاک سپرده شد…خونه ابدی من طبقه دوم مزار پدربزرگ پدریم «یوسف فرزند فتحعلی» بود.
مراسم چهلم در تاریخ ۲۷ آذر ماه ۱۴۰۱ بر سر مزارم برگزار شد و مراسم اولین سالگرد کشته شدنم در تاریخ ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۲ تو بهشت مجتبی بر سر مزارم بر پاشد. هموطن من برای آزادی هممون جنگیدم و هزینه سنگینی که به بهای از دست دادن جونم تموم شد پرداخت کردم. اگه سکوت کنی روی خون من و جانباخته های راه آزادی پا گذاشتی، راهمو ادامه بده و اسمم رو بخاطر بسپار تا روز پیروزی وطن، تو جشن آزادی به جای منم شادی کن…
Comentários